مرا از خویش مران
من کسی هستم که شب را
با گریه هایم به صبح پیوند میزنم
من اگر بخواهم فردا هرگز نخواهد آمد
من همین امشب
زندگی ام را در بستر نبودن هایت به پایان میبرم
من غروب که می شود
آتش به خرمن احساس می کشم
ستاره از درخشش چشمان من سر افکنده است
ماه حرفی برای گفتن ندارد
خورشید در آنسوی زمین
نورش را از من به ارث می برد
مرا از خویش مران
افسار من اگر از دست رها گردد
خالق گونه ای دگر از هر آنچه نبوده خواهم بود
من گر بروم از این کویر خشک و بی آب و علف
آسمان را بارور خواهم کرد
ابرها را به غرشی دیرینه فرا خواهم خواند
و خدا را به آیه ای دگر اجبار خواهم ساخت
مرا از خویش مران
تو تحمل سیلاب نداری
تو در دلت بوته زار های خاردار را پرورانده ای
تو از غرش ابر میترسی
ماه برای تو کافیست
تو مگر چند آیه از بری ؟
درخشش ستاره ها تو را بس است
مرا از خویش مران
من به دنیای تو عادت دارم
مــــاه را
بیشــــتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه هر شب
تـــو را به یاد مـــن می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این مــــاه
با هیچ دســـتمالی
از پنجــــره پــاک نمی شـــود!!...
*****
صدای قــلــــب نیست ...
صدای پای تو است كه شب ها در سینه ام می دوی ....!!
كافیست كمی خسته شوی .....
كافیست كمی بایستی ....!
*****
دسـت هایم تـو را می بینند...
چشـمانم لمسـت می كنند...
و لبهـایم تـو را می بوینـد...!
اجـزایم گُم شـده اند!
حكایـت تنهـایی روزهاسـت كه با ماســت...
از خـودم جـدایم
تنــها!
اما به تـو پیوســته!
پیـوندم بزن...
نظرات شما عزیزان:
آمار
وب سایت:
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 85
بازدید ماه : 357
بازدید کل : 138978
تعداد مطالب : 255
تعداد نظرات : 212
تعداد آنلاین : 1